نویسنده: مرتضی افشاری
آیزایا برلین از مهمترین متفکران سیاسی لیبرال در قرن بیستم و از جمله کسانی است که مانند هایک، پوپر و آرنت، مهاجرت را به زندگی تحت امر حکومتهای توتالیتر ترجیح داد. با وقوع انقلاب 1917 روسیه، او به همراه خانوادهاش به انگلستان رفت و بعدها طی جنگ دوم، خانواده او توسط نازیها کشته شدند. این تجربه شخصی و البته آموزش انگلیسی او بر اندیشه ضدتوتالیتاریانیستیاش تأثیر آشکار گذاشت. تلاشهای علمی او در آکسفورد بر پایه فهم نقش اندیشهها در سیاست بود. او اساس حکومتهای توتالیتر را تفکر مونیستی میداند و مبنای نظریات سیاسی او دفاع از پلورالیسم است.
برلین معتقد است وجود سیاست و تحقیقات سیاسی و اجتماعی به دلیل اختلاف انسانها درباره هدفهای زندگی است. در جوامعی نظیر آنچه مارکسیستها خیال رسیدن به آن را دارند- جوامعی که در آن اهداف کلی مشخص باشد- اختلاف میان اعضا، فقط در مسائل فنی و راههای رسیدن به آن خواستهها به وجود میآید.
او سیاست را جزیی از فلسفه اخلاق میشمرد و تحلیل و درک جنبشها و حرکتهای سیاسی را با شناخت عقاید فلسفی و اخلاقی که توسط آن جنبشها به وجود میآیند و دوران خاصی را تحت تأثیر قرار میدهند، ممکن میداند.
او فهم ویژگیهای هر دوره تاریخی را به درک و شناخت از نزاعهای فکری آن دوره ربط میدهد. به نظر او یکی از مسائلی که موجب اختلافهای فکری شده مساله آزادی است. او نیز مثل بسیاری از متفکران، دو مفهوم از آزادی به دست میدهد؛ آزادی منفی و آزادی مثبت.
منظور از آزادی منفی، محدودهای است که در آن انسان قادر باشد کاری را که میخواهد انجام دهد و دیگران نتوانند مانع او شوند و اگر این محدوده توسط کسانی به عمد مورد تجاوز قرار گیرد آزادی فردی از میان رفته است. در مورد اقتصاد هم اگر شخصی تصور کند به وسیله کسانی عمداً دچار محدودیت شده به طوری که نتواند نیازهای معمول و مشروع خود را برآورده کند، او دچار «بردگی اقتصادی» شده است.
برلین بر آن است، از آنجا که انسانها در اهداف و اعمال در یک جهت کار نمیکنند آزادی نامحدود آنها منجر به تداخل اهداف و اعمال میشود و ایجاد هرج و مرج میکند و این گونه قدرتمندان، ضعفا را به اسارت میکشانند.
از طرف دیگر او به ارزشهای دیگری غیر از آزادی- مثل عدالت و امنیت- هم بها میدهد و نگران است آزادی که توسط قانون، محدود نشده باشد این ارزشها را نابود کند. ولی در عین حال حداقلی از آزادی را که در آن انسان بتواند استعدادهایش را رشد بدهد، لازم میداند. این یعنی آزادی سیاسی.
اما آزادی فردی برای همگان در اولویت نیست و انسانها بسته به شرایط اقتصادی و اجتماعی ضرورتهای دیگری را احساس میکنند مثل تامین حداقل نیازهای اقتصادی. آنچه اهمیت دارد این است که کسانی که از آزادی برخودارند، از آن برای بهره کشی از دیگران استفاده نکنند و این مستلزم وجود حداقل آزادی برای همه است، در هر شرایط اقتصادی و اجتماعی. به این ترتیب برلین به آنچه آزادی اجتماعی نامیده میشود، میتازد زیرا آن را باعث از بین رفتن آزادی فردی میداند. او میگوید؛ اگرچه ممکن است رضایت فرد به محدود شدن آزادی اش برای حل معضلات اجتماعی و اقتصادی، عملی عادلانه باشد ولی این باعث نمیشود آن آزادی فردی را که از بین رفته است، بیاهمیت تلقی کنیم. آن آزادی اجتماعی که قرار است ایجاد شود هرگز جای این آزادی فردی از دست رفته را نمیگیرد. اما او معتقد است که گاهی باید آزادی بعضی افراد محدود شود برای تامین آزادی دیگران. اما این محدودیت اصولی دارد که با توجه به شرایط متفاوت است و شامل مذهب، عقیده، مالکیت و... میشود.
برلین برای شرح گفتههایش از «میل» کمک میگیرد. میل اعتقاد دارد اگر انسانها آزاد نباشند که اهداف خود را دنبال کنند هیچ ابداع و ابتکاری که تمدن را به پیش برد و اخلاق را توسعه دهد به وجود نمیآید و آنها اسیر عادات و سنتهایی میشوند که فردیت و شجاعت و تنوع فکری شان را نابود میکند. حتی اگر این محدودیت نوید رسیدن به جامعهای آرمانی را به آنها بدهد و توسط کسانی اعمال شود که نیت خیر داشته باشند. او نیز بر محدود کردن کسانی که قصد تجاوز به حریم آزادی دیگران را دارند، تأکید میکند.
نکته دیگری که برلین به آن اشاره میکند این است که آزادی منفی میتواند همراه با نوعی خودکامگی نیز باشد. ممکن است پادشاهی در عین خودکامگی، قملروی نسبتاً وسیعی برای آزادیهای فردی در اختیار اتباع خود قرار دهد که نمونه بزرگ آن فردریک کبیر است. همانطور که در یک حکومت با ساختار دموکراتیک نیز امکان دارد به بهانه رعایت حقوق اجتماع، بسیاری از آرمانهای شخصی به هیچ گرفته شود. بنابراین هیچ گونه رابطه ضروری بین آزادی و دموکراسی وجود ندارد. حدود آزادی منفی قلمرویی است که در آن انسان آزاد است به میل خود رفتار کند و فارغ از دخالت حکومت است و این متفاوت با آزادی مثبت است که مساله آن کسی است که حکومت میکند و اعمال انسان با تصمیم او انجام میشود. در مقابل مفهوم آزادی منفی، آزادی مثبت قرار دارد که بر انجام فعل، بنا به خواست خود فرد دلالت دارد، بدون اینکه در انجام آن فعل تحت اجبار بیرونی قرار گیرد. آزادی مثبت به این معنی است که فرد خود اهدافش را انتخاب کند و راههای رسیدن به آن اهداف هم با گزینش خود او باشد.
اما به نظر برلین یک معنی استعاری و مجازی نیز از آزادی هست که توسط کسانی مثل افلاطون و هگل مطرح میشود که معنای وسیعتری از آزادی فردی را دربرمیگیرد. آنها میگویند انسان ممکن است توسط وجهی از «خویشتن» که واقعی نیست به اسارت کشیده شود. این وجه از انسان شامل امیال و خواستههای غیرعقلانی او است. در واقع خواستها و اهدافی است که در مقابل اهداف یک «کل» اجتماعی مثل ملت یا قبیله قرار میگیرد.
در نظر برلین مفهوم آزادی مثبت با اعتقاد به تقسیم شخصیت انسان به دو وجه متعالی و روحانی و حقیر و جسمانی، رابطه مستقیم دارد و این تقسیم بندی، هرگونه تعریف از انسان و آزادی را ممکن میسازد که موجب به وجود آمدن ایدئولوژیهای متضادی شده است که همواره در حال نزاع با یکدیگرند. همچنین این ایده، باعث ایجاد دو شکل کنترل و حکومت بر خود میشود.
ممکن است کسی در راه رسیدن به مقاصدش به مانعی برخورد کند و برای اینکه خود را از قید آن مانع رها کند، بخواهد از میزان امیال و خواستههایش بکاهد، تا هر چه کمتر با آن مانع، اصطکاک داشته باشد و هر چه بیشتر قلمرویی را که خود را در آن آزاد میداند، محدود کند. این شخص تصمیم میگیرد در پی اهدافی نرود که از دست یافتن به آنها مطمئن نیست. این چیزی است که برلین آن را «عقب نشینی به دژ درونی» مینامد که منظور از آن زندگی روحانی یا خود عقلانی است که در آن شخص اسیر امیال حسی نیست.
نوع دیگر از آزادی مثبت آن است که برلین از قول کانت طرح میکند که در آن، انسان به جای از بین بردن خواستهایی که نمیتواند به آنها برسد، بر آن امیال کنترل یابد. مسلط بودن بر اهداف به معنای فرمانروایی بر آنهاست و هر چه ما میزان بیشتری از خواستهها را کنترل کنیم، به همان مقدار آزادیم. در واقع آزادی ما در اطاعت از قوانینی است که بدون قرار گرفتن در قید «علیت» آنها را وضع کرده باشیم.
یکی دیگر از نتایج اعتقاد به آزادی مثبت، ایجاد این فکر در آدمی است که اگر ما به چیزی که عقل آن را اثبات کرده و ضروری تلقی میشود، اعتقاد داشته باشیم و از آن اطاعت کنیم، این اطاعت عین آزادی است. متفکران عقلگرا برآنند که اگر انسان این ضروریات را به شکل عقلی درک کند، متوجه میشود که باید زندگی خود را براساس آنها برنامه ریزی کند، هر چند در ابتدا خود از درستی آن ضروریات آگاهی نداشته باشد.
آنها عمل به چیزی غیر از عقلانیت کلی را پیروی از هوسها و پیش داوریهای زوال یافتنی میشمرند و آن را به معنای نادانی میدانند. تاسی به این خواستهای غیرعقلانی خواه به خاطر فریب خوردن از حاکمان باشد یا به دلیل شرایط روانی و اجتماعی انسان را گرفتار خود غیرراستینی میکند و این نوعی از بردگی است. برلین علاوه بر فلاسفه معتقد به جبر علمی کسانی مثل هگل و مارکس را هم در زمره متفکرانی قرار میدهد که فهم جهان را باعث آزادی انسان میشمرند. تفاوت آنها این است که به تغییر و رشد در جامعه (ملت یا طبقه) تأکید بیشتری میکنند. بنابراین فهم جهان را مستلزم فهم تاریخ میدانند. آنها تاریخ را قوانین حاکم بر رشد جوامع انسانی تلقی میکنند و اعتقاد دارند بدون شناخت این قواعد، شناخت انسان امکان پذیر نیست. ایرادی که برلین بر این فلاسفه وارد میکند، این است که این نحوه تفکر موجب میشود کسی که رهبری جامعه را بر عهده دارد، میتواند از طریق قوانین و آموزش، افراد را در مسیر حرکت به سوی ایده آلهای به اصطلاح عقلانی خود قرار دهد. همان گونه که مارکس معتقد بوده میتوان با وضع قوانین عقلانی محدودیتهایی که نهادهای انسان ساخته برای بشر به وجود آوردهاند، از میان برد. برلین میگوید شاید بتوان موانع طبیعی را که در مسیر خواستهای انسان هستند، کنترل کرد ولی آنجا که چیزی مقابل این خواستها قرار میگیرد اهداف انسانهای دیگر باشد. مقاومت در مقابل این امیال با زور یا برنامهریزی، نابود کردن انسانیت آنها و به بردگی کشاندن شان است. اینکه حاکم خود را در جایگاه حافظ عقلانیت قرار دهد و کوچکترین مخالفتی با خود را به غیرعقلانی یا غیراخلاقی بودن سرکوب کند چیزی به نام آزادی و انسانیت بلاموضوع میشود.
یکی از ریشههای فکر آزادی تمایل و نیاز افراد به شناخته شدن و رسمیت یافتن است. برلین میگوید از آنجا که ما در اجتماعی زندگی میکنیم که نه تنها اعمال مان بر یکدیگر تأثیر میگذارد بلکه هویتی هم که خود را با آن میشناسیم وابسته به نظر دیگر افراد به ماست. در واقع ما با هر ملیت، طبقه یا شغل آن چیزی هستیم که دیگران ما را با آن ملیت طبقه میشناسند. او بر آن است که هدف انسان از آزادیخواهی، شاید رهایی از استبداد یا زندگی غیرعقلانی نباشد بلکه فقط میخواهد نادیده گرفته نشود. برلین این هویت خواهی را به اجتماع هم تسری میدهد. به این ترتیب که آن کسانی که میتوانند هویت فرد را درک کنند آنهایی اند که به لحاظ تاریخی، اقتصادی، مذهبی یا نژادی با او همگونی داشته باشند. هر گروه انسانی که با محوریت این عوامل مجتمع شده باشد خواهان بروز این هویت گروهی است بدون اینکه تحت اجبار یا هدایت عامل بیرونی باشد. احساس عدم آزادی در این مورد هنگامی به وجود میآید که آن گروه، ملیت یا طبقه توسط دیگر گروهها به رسمیت شناخته نشود. این باعث میشود این گروهها برای دستیابی به آزادی حتی سلب آزادی از دیگران را توسط خودشان مقبول بدانند. هرچند ممکن است آزادی فردی در خود این جماعات مورد تعدی واقع شود ولی افراد به این دل خوشند که در آینده توسط گروه خودشان به دلیل قرابت با آن مورد شناسایی واقع شوند. اما در نهایت این احساس هویت اجتماعی، هیچ ارتباطی به معنای آزادی- که مصونیت در برابر جبر بیرونی است- ندارد.
اما این قضاوت نهایی برلین نیست. او معتقد است همبستگی اجتماعی میتواند به آزادی به معنای مثبت آن مربوط شود. به این شکل که افراد و گروههای هویت طلب حتماً ترجیح میدهند کسی بر آنها حکومت کند که به گروه خودشان تعلق داشته باشد. در این حال آن گروه، ملت، طبقه یا فلان دیکتاتور تبدیل به الهه آزادی آن جماعت میشود و بسیار جنگها یا انقلابهایی که افراد را در پای این الهه قربانی کرده است.
به نظر او انقلاب فرانسه نتیجه طلب آزادی مثبت و خواست تودههای گمنام برای حکومت بر خود است، هرچند این انقلاب به استبدادی عظیم برای آنها تبدیل شد؛ استبدادی که حاصل قانون بود و این قانون آن چیزی نبود که لیبرالهای قرن نوزدهم مثل میل در نظر داشتند. چیزی که این متفکران به نام قانون میشناختند قواعدی بود که همگان آن را قبول داشته باشند و در طول تاریخ به ویژگی ثابت جوامع انسانی تبدیل شده باشد، به صورتی که هر کس خارج از محدوده آن قوانین عمل کند از حوزه مفهوم انسانیت بیرون باشد. اما آنچه معتقدان به آزادی مثبت- که همان حکومت اکثریت است- از قانون در نظر دارند، منجر به استبداد اکثریت و غلبه احساسات و عقاید آنها بر زندگی خصوصی افراد جامعه میشود. به عقیده لیبرالها آنچه اهمیت دارد این است که قدرت در یک جا متمرکز نشود در حالی که آزادی مثبت منجر به تجمع قدرت در دست اکثریت خواهد شد و آنها از این قدرت برای نابود کردن آزادی فردی استفاده خواهند کرد.
برلین میگوید با اینکه دو معنای آزادی در اهداف خود کاملاً متفاوت هستند و به صورت مبنایی با هم اختلاف دارند ولی باید بین آنها نوعی سازش ایجاد کرد، زیرا مطالبات هر دو چه از لحاظ تاریخی و چه اخلاقی از مهمترین خواستهای بشر بودهاند. در نهایت نظر برلین در مورد آزادی در ذیل اعتقادش به «پلورالیسم» قابل درک است. او مخالف آن عده از فلاسفه از افلاطون تا هگل و مارکس است که معتقد بودند همه ارزشهای انسانی را میتوان در قالب یک سیستم اعتقادی جمع کرد. اینکه همه ارزشهای مقبول طبع انسان باید با هم توافق داشته باشند در نظر او مردود است. به اعتقاد او آرمانهایی مثل عدالت اجتماعی یا برابری سیاسی در مقابل امیال فردی قرار میگیرد.
تعارض ارزشها از ویژگیهای عالم انسانی است و رسیدن به همه آن اهداف و آرمانها ممکن نیست و این امر نشان میدهد وصول به کمال و کمال انسانی که لازمه آن رسیدن به همه ارزشها است امری محال است. او ارزش آزادی را در همین اجبار به گزینش از بین مطلوبات متفاوت و متعارض میداند. او مانند دیگر متفکران لیبرال میزان آزادی فرد یا گروه و ملت و طبقه را بسته به در نظر گرفتن ارزشهای دیگری مثل عدالت، امنیت و نظم عمومی تلقی میکند زیرا همه این ارزشها مثل آزادی در نهاد انسان دارای مقبولیت است.
نظرات
پایگاه رسمی اصلاحات در ایران ؟؟؟؟؟؟<br /> دارن در عمل ریشه ی اصلاحات رو تو ایران خشک میکنن بعد به این سایت رسمیت دادن ؟ من که باورم نمیشه !<br /> البته نا گفته نماند که توبه ی گرگ مرگ است و این نظام به نظر من اصلاح پذیری آن بعید است
م ح پژوهنده
07 شهریور 1391 - 08:01مطالب خوبند جز اين كه منبع نقل قول ها مشخص نيست. مثلا فلان نكته، در كدام كتابش؟